سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میزبان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نویسنده

 

این روزها عجیب نویسنده شده ام ...
دفترم را باز کن، نم نم دوستت دارم هایم را می شنوی؟
می بینی چگونه کلمه ها جای آمدنت را می بوسند ؟!
قدری بمان!
صدای گامهایت را در نفس هایم بشمار!
مراقب باش!
اگر لحظه ای خسته شوی یا بایستی... من خواهم مُرد!
گوش ات را به سینه ام بسپار
می شنوی؟
دلم مانند پسرکی پا برهنه
در کوچه های دیروز
تو را جیغ می کشد
تو طوفان می شوی و من برای با تو بودن
شن ها را درون مشتم پنهان می کنم...
بر می گردم...
شن ها نیستند...
فریاد مرده است...
و باز دیوارهای اتاق، تنگ ...و چشمانم پر از خدا می شوند!
دردهایم را می بوسم، طعم تو را می دهند...
دیر زمانیست به پای انتظار،زانو زده ام...
که بیایی و من، میهمانت کنم به شعری گرم ...
دستهای سردم کنار عقربه های شب به قنوت ایستاده ...
با اینکه می دانند ... نخواهی آمد...
سالهاست
بین زمین و آسمان را آب پاشی می کنم!
قنوت هایم را در گلوی خدا جای می دهم
شاید از گونه هایش سرازیر شوی!
 ع .ط