سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میزبان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

هفته بسیج

آغاز هفته بسیج 

آغاز هفته بسیج بر دلاوران بسیجی مبارکباد .

 
 

دیدند دشمنان که در این خطه لاف نیست
شمشیر دوستان علی در غلاف نیست
در این قبیله نخل تناور همیشه هست
مقداد هست، مالک اشتر همیشه هست
اینجا که کوفه نیست خوارج علم شوند
سلمان نمرده است، اباذر همیشه هست
صف بسته اند این همه سربازها به شوق
یعنی برای پیشکشت سر همیشه هست
روشن ترین روایت عمار می شویم
در عشق سید علی همه تمار می شویم

 


نیایش

    نظر

 

نیایش رودباری است که ، خود را در آن عریان می کنیم ،

 تا جان را بشورییم و از پلشتی ها بپالاییم . برای آنکه از رودبار

نیایش به دریا بارهای رحمت الهی راه جوییم و سرانجام

در اقیانوس لقای او ، غوطه ور گردیم.

نیایش فراخواندن خویشتن

ماست به سخن گفتن

 با خداوند .

 


نیمه ی گمشده

    نظر

 

در یک روز زیبای تابستانی یک کرم خاکی لابلای علف ها می خزید . او تنها بود . همین طور که جلو می رفت با خود فکر می کرد : « چه می شد اگر من زوجی می یافتم که می توانستم با او خوشبخت شوم !» ناگهان سر بلند کرد و مقابل خود کرم خاکی دیگری دید که اغوا کننده و زیبا بود . در یک چشم به هم زدن یک دل نه صد دل عاشق او شد . به او گفت : «دلدارم بالخره تو را یافتم . بیا به پای هم پیر شویم .»اما آن کرم گفت : «ساکت شو احمق بی شعور . من دم خودت هستم ....»


پنجره ای رو به مهربانی

    نظر

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بـودند.یکی از بیماران اجازه داشت 

که هــر روز بعد ازظهـر یک ساعـت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بـود بنشیند

 ولی بیـمـار دیگـر مجبور بود هـیچ تکـانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش، روی

تخت بخـوابد. آن ها ساعت ها باهم صحبت می‏کردند؛ از همسر،خانواده،خانه،سربازی

 یا تعـطیلاتشان با هم حـرف می زدنـد و هــر روز بعــد از ظـهـر، بیـماری که تختش کنار

 پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید را برای هم اتاقیش

 توصیــف می‏کـرد.پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.

مرغابی ها و قوها در دریاچـه شنا می‏کـردند و کـودکان با قـایق های تفریحیشان در آب

سرگرم بودند. درختان کهن به منـظره ی بیـرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری

زیبا از شهر در افـق دور دست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره، این جـزئیات

 را توصیف می‏کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خــود

 مجسم می‏کرد و روحی تازه می‏گرفت.

           روزها و هـفتـه‏ها سپـری شد. تا این که روزی مـرد کـنار پنـجــــره از دنیا رفت و

مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحــت بـود

تقاضا کـرد که تخت را به کـنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضـایت انجام داد.

مـرد به آرامـی و با درد بسیار، خـود را به سمـت پنجــره کشاند تا اولـین نگاهـش را به

دنیای بـیـرون از پنـجــره بینـدازد. بالاخـره می توانـست آن منظره ی زیبا را با چـشمـان

خـودش ببینـد ! در عـین ناباوری او با یک دیـوار مـــواجــه شد. مــرد  پـرستار را صـدا زد

و با حیـرت پـرسید که چـه چیـزی هم اتاقـیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی

برای او توصیف کند. پرستار پاسخ داد: 

« شایـد او می خواستـه به تـو قـوّت قلـب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتّی 

نمی توانست دیوار را ببیند».